oOoOoOoOoOoO تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن و لاستیک دوچرخه را برق انداختن و در خنکای خیابان پدال زدن دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند تمام قول ها ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم و تا مادرم سفره را پهن کند درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم اما بدون توپ فوتبال از سرم افتاده بود . . . . در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد به اطرافم نگاه کردم وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام ساعت را نگاه کردم هفت بود صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت و ختم شدم به صدای مادرم که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود دیر نرسی دیر ...دیر..دیر درست نمیدانم از چه روزی به بعد دوچرخه برایم عادی شد درست نمیدانم از کی به بعد زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم درست نمیدانم کجا حال خوب را حال واقعی را جا گذاشتم جا ماندم دیرم شد همین oOoOoOoOoOoO
-----------------**-- مردی نابینا زیر درختی نشسته بود پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد... مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: رفتار آنها... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زندگی دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد -----------------**--
در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آنها میخواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامهی خود را تغییر دادند زیرا مردم میگفتند که شانگهاییها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبههایی که از آنان آدرس میپرسند نیز پول میگیرند اما پکنیها سادهلوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک هم به او میدهند. فردی که میخواست به شانگهای برود، با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، اگر کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمیماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش میافتادم.» فردی که میخواست به پکن برود، پنداشت که «شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت، فرصت ثروتمند شدن را از دست میدادم.» هر دو نفر در باجهی بلیتفروشی، بلیتهاشان را با هم عوض کردند . فردی که قصد داشت به پکن برود، بلیت شانگهای را گرفت و کسی که میخواست به شانگهای برود، بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن به راستی شهر خوبی است. ظرف مدت یک ماه اول هیچ کاری نکرد. اما گرسنه هم نماند؛ زیرا در بانکها آب برای نوشیدن وجود داشت و در فروشگاههای بزرگ نیز شیرینیهای تبلیغاتی را میخورد که مشتریها میتوانستند بدون پرداخت پول از آن بخورند. فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای به راستی شهر خوبی است. هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و... سودآور است. فهیمد که اگر ایدهی خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. سپس به کار گل و خاک روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این کار، ده کیف حاوی شن و برگهای درختان را بارگیری کرد و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند، فروخت. در هر روز پنجاه یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سالدر شهره بزرگ شانگهای یک مغازه افتتاح کرد. او سپس دریافت که تابلوی مجلل بعضی از ساختمانهای تجاری کثیف است؛ متوجه شد که شرکتها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلوها را نمیشویند. از این فرصت استفاده کرد؛ نردبان، سطل آب و پارچهی کهنهای تهیه کرد و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح نمود. شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او به تازگی برای بازاریابی، با قطار به پکن سفر کرد در ایستگاه راهآهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی میخواست. هنگام دادن بطری، چهرهی کسی را که پنج سال پیش بلیت قطار را با او عوض کرده بود، به یاد آورد. نکته: خلاقیت و استعداد در برخورد با مشکلات شکوفا و نمایان میشود. در دنیای کسب و کار، آنان که آرامش را در بستن چشمها بر تحولات دنیای اطراف میجویند، به استقبال مرگ زودرس میروند. یک انسان موفق از تهدیدها استقبال میکند و از دل آنها فرصت ناب را کشف میکند.
ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ؟ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ! ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﯼ اﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ کنم. :( ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ پیشﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ : " ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﮑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺑﺒﯿﻨﯽ ؟" ! ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ... ﺣﺘﻤﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩ ... ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺑﻮﺩﻥ ... ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻧﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ... ؟! ﻭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻩ !! ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺗﮑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻨﻮ" ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺷﮑﻞ ﻧﯿﺴﺖ !! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : "ﺁﺧﻪ ﺍﮔﻪ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻪ ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ " !! ... ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ♡ :wink: ♡
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم